گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
.
.
.
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض !
.
.
بالاتر از سیاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
.
.
سیلی واقعیت رو درست اون وقتی می خوری که وسط زیباترین رویا هستی …
.
.
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم :
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
.
.
دنیا دنیای ریاضی ست وقتی عشق را تقسیم کردند و تو خارج قسمت من شدی …
.
.
امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند و من میخواهم بترکانم همه ی بغض هایم را …
.
.
لااقل بیا بگو که دیگر به دیدنم نمی آیی شاید اشکی نشست گوشه چشم هایی که به این “در” خشک شده اند !
.
.
دل مثل چسب میمونه ، چند بار که بِکَنی دیگه نمی چسبه !
.
.
خدایا فکر کنم سرنوشت منو وسط میدون شهر نوشتی ؛ بس که هرکی به من رسید منو دور زد …
.
.
دلم خوش بود :
اگرچه دستانش در دستانم نیست ، دلش که با من است !!!
وقتی دلش با من است یعنی تمام او از آن من است …
اما حالا نه دستانش در دستانم هست نه دلش با من !
چقدر سخت است تحمل اینکه به یکباره تهی شوی از او …
.
.
شاطر می گوید :
تا نوبت شما بشود ، تمام شده …
سال هاست که می دانم تا نوبت من برسد ، تمام شده ام …
.
.
خیلی سخته که مخاطب یکی باشی ولی هیچوقت براش خاص نباشی !
.
.
دلم آسمان “جمعه” است ، می گیرد و نمی بارد !
.
.
“آدم” باش ، “هوا”یم را داشته باش …
مگذار در این “هوا”ی بی کسی “حوا”ی “آدم” دگر شوم …
.
.
نگذاشتی این “من” عاشق به “تو” برسد …
عیبی ندارد فقط دست از سر پلک هایم بردار ، بگذار به هم برسند …
از وقتی رفته ای عجیب “بی خواب” شدهام !
.
.
فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد …
فقط رفت بدون نگاهی که رنگ حسرت داشته باشد …
فقط رفت … فقط رفت و من شنیدم که توی دلش گفت : راحت شدم …
.
.
تو که نباشی با چتر هم که قدم میزنم ، گونه هایم خیس میشود …
.
.
دلت که برای من تنگ شد بیا سراغ زیر سیگاریم …
کنار قبرستان خاطرات من بشین ، فاتحه بخوان و اشک بریز …
من از تو درگذشتم !
.
.
گاهی سکوت علامت رضایت نیست شاید کسی دارد خفه میشود پشت سنگینی یک بغض …
.
.
کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …
.
.
تمام ترسم از این است یک شب هم که بخواهی به خوابم بیایی من بیدار نشسته باشم …
.
.
با “یکی بود یکی نبود” شروع می شود این قصه …
با “یکی ماند ، یکی نماند” تمام !
یکی من بودم یا تو ، مهم نیست …
مهم قصه ایست که تمام می شود !
.
.
مدتهاست نه به آمدن کسی دلخوشم نه از رفتن کسی دلگیر ؛ بی کسی هم عالمی دارد …
.
.
همیشه نباید زد …
گاهی اوقات هم باید خورد “حرف ها را” …
.
.
درد دارد وقتی من عاشقانه هایم را می نویسم و دیگران یاد عشقشان می افتند … اما تو !
.
.
با عشق باریدم اما چه حیـــــف که با چتر آمدی …
.
.
من زبان برگ ها را می دانم …
مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی”
پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند …
.
.
پرسید : چرا آسمان ابریست ؟
گفتم : تو نبودی با او درد دل کردم !
نظرات شما عزیزان:
مدتهاست
چتـــــر منطق را بر ســـــر گرفتــــــه ام!
تا باران "عشـــــق" را
تجربـــــه نکنم!
دیگر توان مقابلـــــه با
تب و لرز
برایـــــم باقی نمانــــده است!!!